یادداشت| آرزوها و دلتنگی های دوران دفاع مقدس در درونم غوغا می کند
به گزارش نوید شاهد کرمان، آزاده و جانباز دوران دفاع مقدس «محمد درویشی» به مناسبت فرارسیدن هفته دفاع مقدس یادداشتی را در اختیار نوید شاهد قرار داده است که آن را مرور می کنیم.
ضمن تسلیت فرارسیدن اربعین شهادت سید و سالار شهیدان امام حسین (ع) و ۷۲ تن از یاران با وفایش به حضرت بقیه الله الاعظم ارواحنا فدا؛ مقام عظمای ولایت امام خامنه ای و همه مسلمین جهان؛ هفته دفاع مقدس را که یادآور رشادت های فرزندان اسلام و ایران سرافراز است گرامی می دارم و به ارواح تابناک و طیبه امام ره ؛ شهدا و سید الشهدا جبهه مقاومت شهید حاج قاسم عزیز؛ شهیدان حسین پورجعفری؛ ابومهدی المهندس و همراهانشان درود و صلوات می فرستم و یاد و خاطره شان را عزیز و بزرگ می دارم .
می خواهم آرزوها و دلتنگی هایم در قالب یادداشت و دلنوشته از دوران طلایی حماسه جبهه نبرد جنگ سخت نظامی که درونم غوغا می کند را به نوک قلم بسپارم و بگویم که هنوز بیش از ۳۰ سال دفاع مقدس می گذرد روح و جانم پر است از مرام حسینی (ع) و حضوری عارفانه و عاشقانه در آن وادی معنویت و شعور که بارها در رویاهایم می آید و به بنده گناهکار جامانده از قافله عشق یادآور می شود که مدیون و بدهکار شهیدان؛ والدین شهدا و ایثارگران بخصوص مادران چشم به راه شان و مردم عزیز وطنم هستم نه طلبکار.
همان مردان مرد و بی ادعایی که نامشان تا ابد مایه فخر تمام فرزندان آدم است و خواهد بود و نزد خداوند متعال جایگاه ویژه و منحصر به فردی دارند. افتخاری است برایم در حدی که توان دارم با یاری ایزد یکتا در راه نورانی شان ثابت قدم باشم.
وقتی یاد یاران شهید به جوارح و ذره ذره تنم می آید بغض گلویم را می فشارد و بی اختیار چشم هایم بارانی می شود اما به برکت خون شهدا و مدد آن گلگون کفنان انگیزهام فزونتر؛ مقاومت شعله ورتر و تنومندتر می شود و مرا در سهیم شدن جنگ نرم مصمم تر می کند و اما ..... کاش! کاش ناباورانه عقربه زمان و تاریخ به عقب برمی گشت و من به بهانه رفتن به مدرسه درس را رها می کردم و دنیا را به اهلش واگذار؛ یواشکی و بی خبر از پدر و مادرم با آن قد کوتاه و ریز راهی سپاه کهنوج می شدم برای اعزام.
با کوله پشتی ساده و چفیه بسیجی سفیدرنگ قشنگ به دوش میان انبوه رزمندگان کهنوج بزرگ گم می شدم و صدای صوت دلنشین " ای لشکر حسینی تا کربلا رسیدن یک یاحسین دیگر" حاج صادق آهنگران گوشم را پر میکرد و کیف میکردم و طریق اتصال به ملکوت نزدیک تر می شد.
پس از ثبت نام برای سوار شدن به اتوبوس با برادر پاسدار عزیز طاهری مسئول چک کردن مردان جنگی کوچک، اما قدرتمند کل کلی می کردم در نهایت برای چندمین بار عذرم را می خواست که: اخوی بگذار بزرگ تر شی تا راهی ات کنم. با ناامیدی؛ ولی با انگیزه برمی گشتم مدرسه و باز همان آش و همان کاسه. بالاخره دفعه هفتم به سختی خانوادهام را راضی می کردم و از مدیر مدرسه ام علیرضا شریفی جوان دوست داشتنی کرمانی خداحافظی میکردم و با مجوز آن جوان پاسدار همراه با پسر خاله اسدالله سوار بر اتوبوس میشدم و به سوی جبهه می رفتم.
آنجا غرق در چادرهای برافراشته در میان تپه های سرسبز منطقه آموزشی سد دز می شدم . درصبحگاهان با نم نم باران در سراشیبی و آن گل های لغزنده و چسبنده سر می خوردم و وضویی می ساختم نمازی بیاد ماندنی میخواندم و با صوت قرآن؛ زیارت عاشورا و دعاهای روح بخش رزمندگان وصل به خدا می شدم. در یکی از شب ها با جمعی از دلیرمردان به دور جوان رعنا و رشید "مرتضی بینا" حلقه می زدیم و مشتاقانه به خاطراتی از رشادت ها ی فرمانده گردان حسین بن علی شهید "علی بینا" در عملیات های فاو، و کربلای پنج و عملیات های دیگری که مرتضی هم شرکت کرده بود گوش جان می سپردم و بر خود می بالیدم که خداوند توفیق حضور در جمع خوبانش را به من داده و بر بنده ضعیف خودش منت نهاده.
ای کاش آرزوهایم حقیقت می پیوست برای لحظهای در جبهه نور؛ معنویت و دانشگاه انسان ساز دهه ۶۰ حاضر می شدم. اگر چنین می شد چه صفایی داشت. هرگز آن فضای ناب و الهی را به دنیایی نمی فروختم ؛ در مقر فاو با عجله خودم را به نماز جماعت باشکوه شیرمردان عرصه نبرد که به امامت شیخ خوش خلق برادر بسیجی موسی لطفی برگزار می شد می رساندم و لذت مناجات را می چشیدم.
بعد از تکرار آموزش های نظامی همراه با سایر بسیجی ها سوار بر اتوبوس های استتار شده در میان خاکریز ها و از کنار تابلوهای" لبخند بزن برادر بسیجی " رد می شدیم و با شعف خودمان را به خط مقدم می رساندیم من ؛ پسرخاله و محمد خورشیدی و ناصر خادم پور به سنگر مخابرات گردان ۴۱۵ کهنوج می رفتیم و با بی سیم آماده تبادل اطلاعات با فرمانده گردان سردار عباسپور عزیز و سایر فرماندهان و همچنین رصد تحرکات دشمن بعثی می شدیم آن وقت من و ناصر شب و روز بدون خستگی و خمودگی سیم های مخابراتی تکه پاره شده تلفن، کنار خاکریزها را ترمیم میکردیم؛ البته خمپاره های دشمن را در چهار راه مرگ که نشان مان کرده بودند قال میگذاشتیم تا طعمه اشان نشویم.
ای تاریخ ! می دانم! می دانم تو مربوط به گذشته هایی و درس عبرتی برای آیندگانی و بازگشت به آن دوران رویایی بیش نیست، فقط آرزوها و دلتنگی هایم را با تو قسمت کردم تا اندکی قلبم آرام شود؛ اما قلمت بشکند که اگر ننویسی چه ها بر سر مردم و جوانان غیور سرزمینم ایران عزیز گذشت و چه لاله هایی غریبانه پرپر گشتند تا با عزت در آسایش و امنیت زندگی کنیم .
ای کاش می شد نینوایی برپا کرد ؛ بچه های آن زمان را جمع کرد؛ ای کاش می شد حاج قاسم را دعوت کرد؛ در میان سنگر و خاکریز ایثار کرد؛ کاش می شد شهید مرتضی بینا را دیده بودم؛ درد و دلی ؛ شفاعتی از آن سرو رشید کرده بودم؛ کاش برای لحظه ای اهنگران این زمان؛ نوحه های جبهه را می خواند برام؛ سالها بانگ رحیل جنگ نرم پیچیده است؛ جبهه ایی دیگر شده ای برادر برخیز شادی دشمن عزا کنیم؛ مهیا ی نبرد دیگری باید شویم؛ بهر جوانان وطن ایثارگری ناقل شویم، باید شویم گوش به فرمان خمینی زمان خویش ؛ تا رسد این انقلاب دست صاحب اصلی خویش.
سرباز و مطیع امر ولایت ( محمد درویشی آزاده و جانباز دفاع مقدس )
پایان پیام/